سلام

«اگرخدا این زانوی غم را نیافریده بود ، تو سرت را روی چه چیزی می‌گذاشتی؟ این هم کار شد که تو می‌کنی؟ یعنی چه که عادت کرده‌ای با بهانه و بی‌بهانه هفته‌ای یکبار سر به زانوی غم بگذاری و گوشه‌ای بنشینی؟» این‌ها را علیرضا گفت.

گفتم: «آخه می‌دانی … » نگذاشت حرفم تمام شود. گفت: «می‌دانم. یا درصد نا مطلوبی گرفته‌ای ، یا خودت را با کسی مقایسه کرده‌ای و یا یک چیزی مانند همین حرف‌ها.» گفتم : «کلافه شده‌ام. چرا نتیجه نمی‌گیرم؟»

گفت: «از کجا به این نتیجه‌ی درخشان رسیده‌ای که نتیجه نمی‌گیری؟ آزمون داده‌ای؟ » گفتم: «نه. آزمون نداده‌ام ، ولی از خودم راضی نیستم . فکر می‌کنم کارهایی که انجام می‌دهم مثبت نیست.»

با لحنی که فقط از علیرضا بر می‌آمد گفت: «این نارضایتی از خود، کار دستت خواهد داد. وقتی برنامه ریزی داری ، درس می‌خوانی ، وقت می‌گذاری ، تست زنی و تمرین انجام می‌دهی و ده‌ها کار و فعّالیّت دیگر که همه نشاندهنده‌ی تلاش و پشتکار توست ، چرا باید این گونه در نگرانی و اضطراب باشی.

این نکته را همواره به خاطر داشته باش که اصلاً نباید اجازه دهی نگرانی و استرس بی مورد سراغت بیاید. می‌دانی ایرادِ کار تو کجاست؟ این‌جاست که تو داشته‌هایت را نمی‌بینی. هنر، دیدن نداشته‌ها و عدم موفّقیّت‌ها نیست بلکه یادآوری موفّقیّت‌ها و دستاوردهاست. این همان اعتماد به نفس است. می‌دانی شکر نعمت نعمتت افزون کند؟ پس توفیقاتت را به خودت یادآوری کن تا بیش‌تر موفّق باشی.»