اجازه دهید که با چند مثال، حلقههای نفوذ و نگرانی را بیشتر توضیح دهیم:
* علی در خانوادهای متشنج زندگی میکرد. او میگوید: «در نوزده سالگی متوجه شدم که جار و جنجالهای پدر و مادرم افزایش یافته است. در بیست و یک سالگی بالاخره آنها از هم جدا شدند. در آن موقع، احساس وظیفۀ زیادی میکردم و آرزوی کمک کردن به آنها و آشتی دادن آن دو را داشتم. پدرم را نصیحت میکردم که با مادرم آشتی کند، اما او به من میگفت که با انجام این کار، شخصیت خود را لگد مال میکند. مادرم را به بازگشت دوباره به زندگی مشترک با پدرم ترغیب میکردم، اما او نیز میگفت: نمیتوانم دوباره به این مرد اعتماد کنم. من مدتهای زیادی گریه میکردم؛ زیرا یکی از مهمترین کانونهای زندگیام نابود شده بود. به خودم میگفتم: «چرا این اتفاق برای من افتاد؟ چرا من یک خانوادۀ صمیمی و کانونی گرم ندارم؟ اگر در خانوادهای دیگر متولد شده بودم (مثلاً خانوادۀ دایی یا عمویم) چقدر خوشبخت می شدم!»
دوست خوبی داشتم که در سختیها یاور من بود. یک روز او به من گفت: «تو باید از نگرانی و آه کشیدن و رویا بافتن دست بکشی. این مشکل تو نیست، این مشکل والدین توست. آنها هر کدام بیش از قبل، به حمایت و محبت تو احتیاج دارند.»
در آن لحظه فهمیدم که من قربانی این شرایط نیستم و شرایط دست من نیست، اما میتوانم برای خودم کاری بکنم؛ بنابراین، شروع کردم به دوست داشتن پدر و مادرم و حمایت از آنها، و از جانبداری از یکی از آنها اجتناب کردم. در آغاز، بیطرفی من برایشان سخت بود، اما کم کم این موضع خنثی مرا پذیرفتند. من برای زندگی آیندهام سعی کردم از این تجربه درس بگیرم و کوشش کردم که ضعفهای والدینم را در نظر بگیرم و سعی کنم که آن ضعفها را تکرار نکنم و اینگونه روی انجام آن کاری که از دستم بر میآید تمرکز کنم.»
* ادیسون در سنین پیری، پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود، هزینه میکرد. این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل میگرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود؛ اما نیمههای یک شب، از اداره آتشنشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند که آزمایشگاه پدرش در آتش میسوزد و حقیقتاً کاری از دست کسی بر نمیآید و تمام تلاش ماموران فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانهاست. آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.پسر با خود اندیشید که احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سکته میکند؛ بنابراین، از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه، روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره میکند!
پسر تصمیم گرفت که جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش به سر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر! تو اینجایی؟! میبینی چقدر زیبا است؟! رنگ آمیزی شعلهها را میبینی؟! حیرتآور است! من فکر میکنم که آن شعلههای بنفش، به خاطر سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من! خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را میدید! کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر! تمام زندگیات در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعلهها صحبت میکنی؟! چطور میتوانی؟! من تمام بدنم میلرزد و تو اینجا خونسرد نشستهای؟!
پدر گفت: پسرم! از دست من و تو که کاری بر نمیآید. ماموران هم که تمام تلاششان را میکنند. در این لحظه بهترین کار، لذت بردن از منظرهای است که دیگر تکرار نخواهد شد. در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن هم فردا فکر میکنیم؛ الآن موقع این کار نیست. به شعلههای زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت.
در این مثال، آتش سوزی غیر قابل کنترل بوده و در حلقۀ نگرانی است، اما آنالیز زیبایی شعلهها در حلقۀ نفوذ است، و در نهایت، توماس ادیسون به یاری همین روحیه، سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار شد و در همان سال، یکی از بزرگترین اختراع بشریت، یعنی ضبط صدا، را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد!